سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
ویم وندرس در طول دورهی فیلمسازیاش در آلمان همیشه شیفته اسطورههای سینمای کلاسیک آمریکا بوده. بیش از همه، فیلم نوآرهای آمریکایی که منبع الهام و خلاقیت هر سینمادوست اصیلی بودند. طبیعی بود در ادامه فیلم دوست آمریکایی (۱۹۷۷)، به استودیویی زوتروپ فرانسیس فورد کوپولا دعوت شود و پروژه همت (۱۹۸۲) به او داده شود.
فیلمی خیالی، وام گرفته شده از دنیای داشیل همت، نویسنده بهترین نوولهای کارآگاهی سیاه آمریکایی، نویسندهای که سینما بسیار وامدار آثارش بود. خالق شاهین مالت که منشاء اولین فیلم نوآر تاریخ سینما شد به کارگردانی جان هیوستون. فیلمی که قاعدههای فیلمهای پلیسی کارآگاهی را برای همیشه تغییر داد و آن را با آمیزهای از کابوس آمده از فیلمهای اکسپرسیونیستی فیلمهای آلمانی دهه ۲۰ درهم آمیخت و دنیایی نشانمان داد سراسر از ناامنی، جایی که کابوسها واقعیت پیدا میکنند.
همت وندرس، اقتباسی از رمانی نوشته جو گورز، مستقیما به سراغ خود خالق این داستانهای کارآگاهی رفت و اینبار خود نویسنده را به ماجرای هزارتوگونهی گم شدن یک دختر چینی کشاند. همت فیلم، در شکل و شمایل یک نویسنده/کارآگاه، بخشی از دنیایی که خالق آنست را تجربه میکند. فضای رازآمیز و معماوار داستان به واسطهی موسیقی جان باری و فیلمبرداری رنگی پر از سایه روشن جوزف اف. بیروک و فیلیپ لاتروپ حتی امروز هم مسحور کننده است. همت، با تصویرپردازی بینظیرش که تاثیر همفکری کوپولا را نیز در تصاویر گرفته شده نشان میدهد، گوشه چشمی به کمیک استریپهای جنایی آمریکایی دارد. زاویههای فیلمبرداری، نوع دکوپاژ که انگار ازتصویرپردازیهای اکسپرسیونیستیوار این مجلات میآید در خلق این حس و فضا بیشک به کار آمده.
همت وندرس، بیشتر زندهکنندهی حال و هوای داستانهای کارآگاهی بود که در مجلهی نقاب سیاه منتشر میشد؛ مجلهای که کسانی چون همت و ریموند چندلر داستانهایشان را در آن چاپ میکردند. همت، قرار بود ادای دینی باشد به داستانها و قهرمانهایی که بخشی از رویای فیلم نوآر ما را تشکیل میدادند. وندرس برای نقشهای فرعی هم از بازیگرهای شاخص فیلم نوآرهای قدیمی بهره گرفت. نمونه شاخصش الیشا کوکِ حالا پا به سن گذاشته در نقش راننده تاکسی خوش نیت فیلم است که پیش از این تبهکار خردهپا و تحقیر شدهی فیلمهای شاهین مالت (۱۹۴۰) و خواب بزرگ (۱۹۴۶) بود.
همت، اما به چیزی بیش از تداعیکنندهی یک نوستالژی سالهای دور نظر دارد. در همت با یک بازآفرینی از فضای فیلمها و داستانهای کارآگاهی هم روبرو هستیم. این بازآفرینی از کلیشههای رایج اینگونه فیلمها بهره میبرد تا واقعیت سینمایی جدیدی خلق کند که بیشتر هنجارشکنانه است تا چیزی شبیه یک داستان متعارف کارآگاهی دهه سی آمریکایی.
وندرس یک دنیای خیالی ساخته که فرهنگ آمریکایی یا آنچه از فرهنگ آمریکایی در ذهنمان جا مانده را بازتاب دهد. او از زبان کوچه عامیانه اسلنگ و کلیشههایی چون سیگار کشیدن مدام کاراکترهای داستان و حضور زنان فمفاتالگونهای که نمیشود بهشان اعتماد کرد بهره میبرد تا چیزی شبیه یک موزه یا معبد پانتئون گونه دائمی برای تماشاگر علاقهمند این گونه داستانها خلق کند. گونهای کتاب راهنمای تصویری و سینمایی که میتوان به آن رجوع کرد و مولفههای اصلی این گونه داستانگویی را در آن جست.
داشیل همت، در نقشی که پیش از این مخلوقش سام اسپید به عهده داشت به چیزی بیش از آنچه در داستانهای کلاسیک قدیمی بود نمیرسد. جریان گم شدن دختر چینی فقط یکی از پیرنگهای داستانی داستانهای کارآگاهی داشیل همت و چندلر بود. در داستانهای اصلی قدیمی، کلکسیونی از شخصیتهای رنگارنگ، امکانِ بیشمار تصویرسازیهای پیچیدهی داستانی را میسر میساخت. در همت از این پیچیدگی داستانی اثری نیست. بیشتر بر تمایز این دنیا تاکید شده. دنیایی که در جهان ما نیز ممکن است ردپاهایی به جا بگذارد.
همت وندرس، یک رابطهی دوسویه را به نمایش میگذارد؛ یکی، دنیایی که توسط نویسنده روی صفحه کاغذ خلق می شود و دیگری، زندگی خود نویسنده که اسیر این رویای از پیش ساخته شده. در ابتدای فیلم به بیماری سل و سرفههای مدام داشیل همت تاکید میشود. به بی حوصلهگی او در محلهای نه چندان خوش نام و شلوغ که داشیل همت انگار شخصیتها و قهرمانان داستانهایش را از دل آن انتخاب میکرد.
گونهای بلاتکلیفی در شخصیت همت فیلم دیده میشود. انگار از این دنیای داستانی تکراری و قابل پیشبینی به ستوه آمده باشد و در میانهی داستانسرایی ، خود به دام هزارتوی داستانی که خلق کرده میافتد و باید همان چیزی را تجربه کند که پیش از این مخلوقش سام اسپید مامور کشف آن بود. همتِ فیلم، همان دست و پا چلفتی کاراکتر سام اسپید را دارد. زود به دام میافتد و مدام از سوی بدمنهای این دنیای تبهکاری خیالی، کتک میخورد. تنها چیزی که او را سرپا نگه میدارد سرسختی اوست در تاب.
در فیلم، همت از شخصیت زن فیلم رودست میخورد. کریستال لینگ، دختر گم شدهی فیلم، در صحنهی پایانی به همت یادآور میشود تباهی دنیای اطراف او تا چه اندازه گسترده و او چقدر از آن بیاطلاع است. او یکی از قهرمانان سابق داستانهای او را میکشد و در ادامه به همت پیشنهاد همراهی میدهد آن هم نه به عنوان شریک و همراه، بلکه در مقام بادیگارد و سگی دستآموز.
همت فیلم، در مقام خالق، از شخصیتهای داستانی خود جا میماند. او نوعی دیگر از به بنبست رسیدگی سام اسپید را تجربه میکند؛ اینکه تغییر دادن این دنیای فاسد رویایی بیش نیست. برای همین است که در ابتدای فیلم، دوست پلیسش در محلهی چینیها، بهش پیشنهاد میکند به اتاق کارش برگردد و به کار قصهنویسیاش بپردازد.
داستان همت در محله چینیها رخ میدهد. جایی ناشناخته و دور از دسترس. دنیای زیرزمینی تبهکاران که انگار همه بدمنهای تاریخ ادبیات پلیسی سیاه را در خود جا داده. جایی غریب و هزار یک شبگونه که در پیچ و خمهایش گم میشوی. محله چینیها، حفرهای است در دل واقعیت. جایی که امکان خلق کابوسی زنده درونش امکان پذیر است. دری است باز شده به دنیای تبهکاران ادبیات داستانی پلیسی سیاه که در گوشهای از دنیای ما دهن باز کرده برای بلعیدن هر تمایل کنجکاوگونهای که بخواهد سرکی به این دنیا بکشد.
محله چینیها، همان سایه شوم پنهان در روان انسانی و آن جعبه پاندورایی است که اگر باز شود تباهی جهان را فرا میگیرد. همت، ما را به درون این دنیا میبرد. دیداری از غولهای از خواب بیدار شده و سر وکله زدن با آنها برای رسیدن به چیزی که در دنیای به ظاهر واقعیمان گم کردهایم. سفری است ماجراجویانه به اعماق ذهن بشری و دیدن طیفهای رنگارنگی از شرارت که درونمان جا خوش کرده؛ در انتظار فرصتی تا خود را نشان دهند. فقط کافی است تلنگری به این سردابه خوفناک درونمان بزنیم. آنگاه شاهد بیدار شدن این غولهای باستانی خواهیم بود. شرارت سلطه یافته در دنیای ما، بیشک راه به این سردابه میبرد. همت وندرس میکوشد ریشههای این شرارت را با زبان فیلم نوآرگونه تصویرسازی کند.
- Slang