در دههی شصت وقتی که در جهان انقلابها و تغییرات زیستی به وجود آمد و زندگی مدرن و آپارتمان نشینی رونق گرفت و مدرنیته و معماری وارد عرصهی تمدن شدند، انسان دچار یک بیماری جدیدی شد، جنونی که از ترس مورد تعرض قرار گرفتن نشات میگرفت که بیربط به تاثیرات خشونت و قتل و عام انسانها در جنگ جهانی دوم نبود و باعث شده بود تا انسانها حتی در هنگام تنهایی، احساس کنند توسط دیگران در حال تعقیب هستند و دیگران برایشان در حال توطعه هستند، در اولین سال دههی شصت فیلم روانی ساخته میشود و به شما میگوید که ما حتی در خلوت و حمام خود هم امنیت نداریم و یک نفر میتواند به راحتی با چاقو ما را سلاخی کند. رومن پولانسکی کارگردانی است که بیشتر از هرکس به این مسئله پرداخته است. جنونِ آپارتمان نشینی و دگردیسی که با تکهتکه شدن ذهن به دست خود شکل میگیرد و نماهای سابژکتیو در طول داستان باعث میشوند تا مخاطب هم همان حس شخصیت دگرگون شده و روان پریش را تجربه کند. سهگانهی آپارتمان پولانسکی واکاوی کامل تحلیل رفتن ذهن زیر فشار «هیچ» است و چیزی که مخاطب را در طول تماشای فیلم فلج میکند همین است: اینکه چه چیزی اصلا باعث این تسخیرشدگی، دگردیسی و متلاشی شدن ذهن و جسم میشود، آیا جسم در بردگیِ ذهن است یا ذهن در بردگیِ جسم؟ اصلا سوالی مهمتر: ما تحتتاثیر محیط هستیم یا محیط تحتتاثیر ما ؟ فیلم اول سهگانه «انزجار» روایت دختر جوانی است که با تنهایی آخر هفته در آپارتمان دچار ازهم پاشیدگی ذهنی و جسمی میشود و به جنون کامل میرسد، بیآنکه دلیل خاصی وجود داشته باشد، در سهگانهی پولانسکی چیزی تحت عنوان آنتاگونیست (شخصیت منفی) وجود ندارد و خودِ محیط و آپارتمان نقش منفی را دارد و باعث افسارگسیختگی شخصیتها میشود، با اینکه در «انزجار» فیلم با واقعگرایی، سادگی و قابل لمس بودن روتین بودن زندگی زن جوان آغاز میشود و حتی با اینکه «بچهی رزماری» با رئالیسم و درام آغاز میشود و در ابتدا همه چیز عادی است، ولی در «مستاجر» که خود پولانسکی نقش اصلی را بازی میکند، از همان ابتدا همه چیز عجیب و غریب است، چه در پس نگاهها و چه در پس موسیقی و داستان.
«مستاجر» با پلانهای آپارتمان نفرین شدهی داستان آغاز میشود، پلان هایی از داخل و بیرون و سردی و بیروحی معماری که در خود صدای مردگان را فریاد میزند، آدمهایی که این دیوارها آنها را در خود دفن کردهاند و نفس صاحبان قبلی آپارتمان را خفه کردهاند، نجوایی که در لابهلای سنگها گوش را کر میکند و ما از همان اول میدانیم که این دیوارها، این سنگها و این درها همگی قرار است ندای مرگ آدمها را به ما دهند و ما خود در این لحظه داریم به آپارتمانهایی که خود در آن زندگی میکنیم و دیوارهایی که ما را هم در خود حبس کردهاند فکر میکنیم و این مسئلهی وحشت فیلم را نمایان میکند، فیلم بر چیزی دست گذاشته که تمام آدمها در زیست امروزشان درگیر آن هستند و این دلیل اصلی مهم بودن فیلم پولانسکی از لحاظ تماتیک بعد از گذشت بیش از چهار دهه است، اینکه فیلم آنقدر برایمان هنوز جدید است که پریشانمان میکند و باعث میشود مدام به آن فکر کنیم. فیلم با ورود شخصیت به آپارتمان (دوربین از بیرون به داخل میآید و شخصیت به درون محیط یعنی آپارتمان میآید)، فیلم در فرانسه است (ولی به زبان انگلیسی صحبت میشود) و شخصیت فیلم که بنظرم در واقع خودِ رومن پولانسکی میتواند باشد (خودش هم نقش را بازی میکند) و مانند خود رومن پولانسکی لهستانی است، نام شخصیت تروکوفسکی است، او کت و شلوار به تن دارد و تنها است (شمایل زندگی مدرن را چه در تنهایی و چه آراستگی ظاهری دارد) و میخواهد یکی از آپارتمانها را اجاره کند، در همین سکانس وقتی که میخواهد با زنی که طبقه همکف و یکجورایی مامور رفت و آمد ساختمان است در مورد درخواست آپارتمان حرف بزند، لحن زن، ناطلبیده بودن این مهمان ناخوانده و نپذیرفته شدناش توسط محیط را القا میکند، در حملهی گربه و لحن زن کاملا عیان میشود، آپارتمانی که تروکوفسکی میخواهد اجارهاش کند متعلق به دختر جوانی است که به تازگی خودکشی کرده و حال در بیمارستان در حالت نامشخصی است ولی از آنجایی که شدت سقوط او از پنجره زیاد بوده، اعضای ساختمان او را مرده میپندارند و می خواهند با مستاجر جدید پول بگیرند، تروکوفسکی از اینکه شاید با به هوش آمدن دختر آپارتمان را از دست بدهد مضطرب است. («میدانی که این روزها گیر آوردن آپارتمان خالی کاری نشدنی است.»)
توجه کنید که از هنگام ورود تروکوفسکی به ساختمان ما دیگر تنها با او همراه هستیم و میتوان با قطعیت گفت تمام فیلم سابژکتیو است و ما تنها جاهایی هستیم که شخصیت اصلی حضور دارد و نماهای پی او وی که مدام نشان داده میشود و همینطور بیگانگی که مخاطب در فضا همراه با تروکوفسکی حس میکند، این را القا میکنند که گویی تروکوفسکی خودِ ما (مخاطب) است. داستان اساسا از سکانس بیمارستان آغاز میشود، جایی که تروکوفسکی به دیدن جسم تکهتکه شده و بانداژی شدهی دختر صاحب آپارتماناش (سیمون) میرود و در آنجا با استل (با بازیِ ایزابل آجانی)، دوست سیمون، آشنا میشود. سکانسی که در آن با فریاد سیمون و زوماین به داخل دهانِ سیمون و گریههای استل و گذاشتن سرش بر شانهی تروکوفسکی تمام میشود، حال این سکانس که در پایان هم تکرار میشود و اینبار از پی او وی مریض روی تخت (سیمون نه، بلکه تروکوفسکی) است که در واقع استل و تروکوفسکی در حال مکالمهاند و دقیقتا همان سکانس ابتدای فیلم است، که در آخر در واقع دوپارگی را از فیلم میفهمیم، حال وقتی که فیلم را بازبینی میکنیم میبینیم که آن تعلیق سکانس پایانی، نه تنها ناگهانی نشان داده نمیشود بلکه در طول فیلم ما تمام نشانهها را داریم: تروکوفسکی ناگهان وارد داستان میشود و ما هیچ از قبل ورودش نمیدانیم، بیآنکه اعلامیهای در مورد خالی بودن و در دسترس بودن آپارتمان دیده باشد به آنجا میآید و آن را اجاره میکند، هنگام دیدن شیشهی شکستهای که سیمون خودش را از پنجره بر آن پرتاب کرده، در نمای سابژکتیو کاملا جا میخورد و زن به زور و کاملا عجیب مدام او را هل میدهد و وقتی در مورد خودکشیِ سیمون حرف میزند لحناش به گونهای است انگار دارد لطیفه و طنز تعریف میکند، نام دختری که خودکشی کرده سیمون است که بیشتر یک نام مردانه است، تروکوفسکی یک مرد تنها است، در کمد تروکوفسکی لباس زنی است و او به آن حسی زنانه دارد، سیمون در بیمارستان وقتی تروکوفسکی را میبیند جیغ میزند، بنابر گفتهی استل، سیمون به مردان علاقه ندارد و به زنان میل دارد، استل که دوست صمیمی سیمون است و به احتمال زیاد معشوقهاش هم بوده، در سینما و تاریکی، دستش را روی پاهای تروکوفسکی میگذارد و یکجورایی به رابطه میپردازند و در جایی هم میبینیم که تروکوفسکی علاقهمند به خواندن کتابهای محبوب سیمون است.
تمام اینها کدهای داستانی و روایی هستند که در واقع از همان سکانس اول آشکاراند ولی مخاطب به دلیل اینکه تازه در حال هضم اتفاقات است متوجهاش نمیشود، با تروکوفسکی تماس میگیرند و خبر مرگ سیمون را میدهند، واکنش تروکوفسکی و سکانس بعد، کلیدی مهم برای مواجه شدن با اثر و نوع نگاهی که در سهگانه به آن پرداخته میشود است: تروکوفسکی در سکانس اول و موقع صحبت با زن میگوید «اگر او (سیمون) حالش خوب بشود چی؟» و هنگام نخفیف گرفتن از مرد پیر صاحب آپارتمان میگوید «از کجا معلوم شاید فردا سیمون خوب بشود و به خانه بیاید و من مجبور به رفتن شوم» و وقتی که به بیمارستان میرود تا سیمون را ببیند میخواهد از وضعیت جسمی او مطمئن شود و چون این خیلی غیر انسانی است به استل میگوید من یکی از دوستان سیمون هستم؛ پس وقتی پشت تلفن خبر مرگ سیمون را میشنود، با اینکه در ظاهر سعی میکند (حتی شاید برای مخاطب) متاسف و ناراحت باشد ولی در باطن بسیار خشنود است و این پلان کات میخورد به اولین حضور او در آپارتماناش و آن احساس خوش آدمهای مدرن: حالا دیگر من هم آپارتمان خودم را دارم. انس گرفتن با آپارتمان آغاز میشود، همه چیز به نظر میرسد برای تروکوفسکی دارد خوب پیش میرود، وسایلش را باز میکند، موسیقی میگذارد و سیگاری روشن میکند و آرامشی در نگاهش میبینیم، که آرامش روحی و جسمی در آن نمود دارد، ولی درست در همین شروع کردن نقطهی جدیدی از زندگی (هر چه باشد در زندگی مدرن آپارتمان داشتن چیزی کمتر از ازدواج و بچهدار شدن نیست) او با اولین مرحلهی مسخ شدگی و دگردیسی مواجه میشود، هویت باختگی و از بین رفتن «من» آغاز میشود، هنگامی که کنکاش در باب جنسیت و معناباختگی آن آغاز میشود و آن آغاز با دیدن لباس زنانهی سیمون در کمد است که تروکوفسکی به گونهای آن را نگاه میکند که گویی دارد خود را در آن لباس متصور میشود، نه سیمون و یا هر زنی که برایش جالتی فانتزی دارد. تروکوفسکی مهمانی میگیرد، هر چه باشد باید دوستان و همکارانش ببینند او به نقطهی جدیدی از زندگیاش رسیده و او هم حالا دارای یک آپارتمان است، اینجا است که شخصیت تروکوفسکی که مدیریت در آن دیده نمیشود و نمیتواند موقعیت را کنترل کند و حتی مهماناش به خاطر اینکه دستشویی در حیاط است در سینک ظرفشوییاش ادرار میکند و او هیچ نمیگوید، او در کنش دیگران زیست میکند و این همان چیزی است که خود هم متوجه آن میشود و سعی می کند با به دست گرفتن افسار زندگیاش جلوی دگردیسی و معناباختگی هویتیاش را بگبرد و نگذارد بدل به عروسک خیمه شب بازی آدمها شود. این اولین سکانس مزاحمت در فیلم است، جایی که به دلیل اینکه دوستان تروکوفسکی شلوغ میکنند، تروکوفسکی توسط یکی از همسایگان مورد توهین قرار میگیرد و برخورد بسیار جدی (لفظی) با او میشود و تروکوفسکی اینجا در برابر همسایه کاملا منفعل و بیدفاع عمل میکند (میترسد آپارتمان را از دست بدهد) و هنگامی که دوستانش را بیرون میکند او را مسخره میکنند. ناگفته نماند که یکی از نکات سکانس هرزگی و فاحشگی مدرن است، جایی که زن سرش را روی پاهای مردی که نمیشناسد میگذارد و در مورد رابطه لطیفه و داستان میگویند.
روایت سابژکتیو، وجه انتزاعی و سورئال فیلم شدت میگیرد، زده شدن زنگ خانه و خالی بودن راهرو از آدم، ناپدید شدن آشغالها در راهرو، مادر و دختر روان پریشی که از تروکوفسکی کمک میخواهند، شکایت های مداومی که از تروکوفسکی برای کارهایی که نکرده میشود و او حتی نمیداند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است، این همان بیگانگی و هضم شدن در فرهنگ دیگری است که آن را در سکانسی که تروکوفسکی در جواب پلیس میگوید «من لهستانی هستم.» میفهمیم که تروکوفسکی برای اثبات حق زیست در فرانسه و اینکه شهروند قانونی فرانسه است باید مدرک نشان دهد، مدرکی که تا حدی پاره شده است. «شما نمیتوانید من رو عوض کنید، من تروکوفسکیام!»، یک انسان تنها که تسخیر فرهنگ دیگری است، یک بیگانه در سرزمین دیگری (فرانسه) که دچار مسخ شدگی و دگردیسی شده است و دارد خوناش توسط دیوار و رایحهی مرگی که در در درز دیوارها رخنه کرده بلعیده میشود و مسموم میشود. تروکوفسکی، هیچگاه واقعا تروکوفسکی نبوده، او سیمون هم نیست، او کیست؟ آیا خود ما؟ آیا در ذهن سیمون و در جسمی مردانه؟ (استل میگوید او به مردان میل ندارد) یا چیز دیگری؟ مهم نیست، چراکه مستاجر اصلا به دنبال جواب نیست، تروکوفسکی شمایلی از از یک کل است، نمایندهی انسان مدرن!