حالا چرا میگویم این اقتباس غلط است؛ چون بنمایه و جان کلام آدمهای رمانهای داستایفسکی از جمله «جنایت و مکافات»، بروز و ظهور وجود یا اگزیستانس شخصیتها در لحظاتی است که یا در شکلگیری آن نقش داشته یا در آن گیر افتادهاند. یادمان باشد که این رمان در اواخر قرن نوزدهم یعنی حوالی ۱۸۸۰ نوشتهشده است و مسائل این رمان مسائل روزی است که همه در آن گرفتارند، همزمانی که داستایفسکی دارد با ایمان (به دو مفهوم ایمان الهی که در نسخه روسیاش میشود ایمان مسیحی ارتدکس و مفهوم ایمان به انسان) و وجدان اخلاقی و باید و نباید بعد از آن که مفهوم خدا (بر اساس باور اروپای مسیحی) از صحنه پایین کشیده شده است و… سر کله میزند و آدمها را در آزمایشگاه رمانهایش با کنشها و واکنشهایشان واکاوی میکند، نیچه خانهبهدوش است و دور اروپا میچرخد تا از بار مسیحیت و شفقت آن خلاص شود و با زرتشت آدم نو با قدرت و اراده بسازد؛ و کمی بعد بر پایه همین مباحث است که فروید و یونگ هم روانشناسی آدمی که از کوره رنسانس و جهان صنعتی شده سردرگم و از خود بیگانه بیرون آمده است، طبقهبندی، بازشناسی و آنالیز میکنند. روی یک چنین بستر تاریخی است که راسکولنیکف، مقاله مینویسد که نخبگان میتوانند فرای امر اخلاقی، اقدام کنند و … چرا که تاریخ را میسازند و به زندگی معنا میدهند و خودش تبر به دست در خانه زن فرتوت رباخوار حاضرمیشود، او را سلاخی میکند و مابقی رمان که تردیدهای اوست و «آن به آن» زندگیای که با دیگران درگیر است.
بنمایه اثر، کشف لحظههاست، کشف «آنها»، عواطف، احساسات و باورهای راسکولنیکف که با خودش و دیگری و دیگران درگیر است.
حالا بیایید نگاهی به کار رضا ثروتی بکنیم، آنچه ما بر صحنه میبینیم، مردی است مریضاحوال در خود فرو رفته که در لحظه اول مقالهای را به اتمام میرساند و بعد سراغ زن رباخوار میرود و بعد کافهای و بعد با تبر قتل را رقم میزند و پس از آن، این مرد مریضتر و در خود فرورفتهتر است و همان حس و رفتاری را دارد که پیش از قتل داشت، فقط آن عاطفه کور بسط یافته است. نکته اینجاست (فرض بگیرید من «جنایت و مکافات» را نخواندهام و اولبار نمایش رضا ثروتی را میبینیم) این مرد، چرا قدری بیشتر فکر نکرد که اگر این کار را میکرد اینهمه مکافات نمیکشید. منظورم این است آنیک سوم ابتدایی رمان را که فصل بسیار مهمی در این اثر است، ثروتی بیهیچ پرداختی رها کرده مخاطب را بهیکباره هل میدهد به بعد از قتل و نمایش هیچ منطق خودایستای دیگری پیدا نمیکند که این مرد چرا دست به این اقدام زده است. فقط صرف نوشتن یک مقاله؟! خب اگر اینجور باشد هر مقالهای میتواند منتهی به قتلی شود. راسکولنیکف اصلاً قتل انجام نمیدهد که دچار مکافات آن شود، او ساحت باور خدا را کنار گذاشته و با عقل مدرنش میخواهد یک مفسده در جامعهاش (جامعه روسیه تزاری) را حذف کند، اما آنچه گریبان این مرد را میگیرد، علیرغم اینکه دیگری قتل را به گردن گرفته است، آن ساحتی از وجود است که بر اساس تصورش باید از کار میافتاد.
راسکولنیکف دچار حالات مختلف روانی است. ترس و هراس و بیم و اضطراب و چه و چه با هم خط ممیزه دارند. مثلاً زمانی که میخواهد زن فرتوت رباخوار را به قتل برساند، دچار وهم و هراسی است که تصور نمیکرد آن را تجربه کند چون پیش از رسیدن به این صحنه، تصورش این بود که بسیار ماشینوار میرود داخل و زن را میکشد، اما در رمان اینگونه نیست؛ آن تبر لعنتی از زمانی که بالا میرود تا زمانی که فرود میآید تا دخل پیرزن را بیاورد، شاهکار توصیفشده است. حالا این ترس با اضطرابی که او دچار میشود تا خواهر ناتوان پیرزن را بکشد، متفاوت است؛ اما آنچه ما در صحنه دیدیم هر دو یکسان بود و فرقی نداشت و البته گروه زحمت کشیده بود با افکتهای صدای شکستن و چه و چه و بعد موسیقی وهمآلود بیشتر یک صحنه قتل از یک قاتل را بازسازی کند. درحالی که صحنه این گونه است، روشنفکری (دانشجو رشته حقوق دانشگاه پترزبورگ) قتلی را انجام میدهد اما قتل کار و پیشهاش نیست و دارد امری را تجربه میکند که برایش حکم امر اخلاقی (منظور اخلاق مدرن است همانکه برشت در نمایش گالیله از زبان او گفت: «علم جدید اخلاق جدید میطلبد») دارد. این تئوری در عمل برای راسکولنیکف روسی ویرانگر بود و او را از پا انداخت.
راسکولنیکف نتوانست از پس این آزمون برآید و تا زمانی که اعتراف کرد و به سیبری رفت، وجودش دوباره آرامش قبل از قتل را پیدا نکرد. اما رضا ثروتی یک اضطراب و دلهره را به آدمهای نمایش چه در متن و چه در اجرا تحمیل و آدمها را تک ساحتی کرده است.
اجرا نقطه درخشانی دارد و آن طراحی صحنه است که طراحی و کارگردانی اثر هم برهمان پایه بناشده است؛ یعنی درختی در یک سازه سه طبقه جان گرفته و تداعیکننده راسکولنیکف است.
درباره بازیها باید گفت که تلاش بابک حمیدیان قابلتقدیر است، او واقعاً انرژی میگذارد و دو ساعت و ۲۰ دقیقه راسکولنیکفای که ثروتی از او خواسته را اجرا میکند و ایکاش ثروتی از راسکولنیکف، مردی عجول و دونده و… نمیساخت تا حالات و لحظات این شخصیت کشف میشد و هم بازیگر و تماشاچی راسکولنیکفی تازه با خود به اعماق وجودش میبرد.
بهناز جعفری، بازی قابلاحترامی را بر صحنه بازآفرینی کرده، پانتهآ بهرام و طناز طباطبایی بازیگران شایستهای هستند اما در این اثر تحلیل اشتباهی از شخصیتها دارند و آنچه میآفرینند، شاید با خواست کارگردان مطابق باشد، اما تصویری درست و دقیق از ایمان که در این دو شخصیت متجلی شده است، نساختهاند. مینا ساداتی معصومیت آن روسپی را پیداکرده و در بسیاری از لحظات بازی درستی را ارائه میکند.
یکی از لحظات مغلق نمایش، بازی پیام دهکردی است. اصلاً چه کسی گفته است که آدمهای روسیه تزاری فیگورهایی اینگونه دارند (صحنهای که او میخواهد خطابه اجتماعیاش را بخواند) و اگر قرار است او این فیگورها را رعایت کند، چرا دیگران و حتی متن به آن دوره وابسته نیست؛ بازی او تکه ناجور و پرسشبرانگیز کار است.
مهدی سلطانی (در شبی که ما مخاطب اثر بودیم) یکی دو بار سرش به دکور خورد و یکبار هم حباب روی لامپ را انداخت و شکست. شاید بگویید که تئاتر است و زنده و اتفاق پیشبینینشده ذات کار است، اما اینکه بازیگر خود را در ابعاد و اندازه صحنه گم نکند و بداند کجای ماجراست، اصل بازیگری است، آنهم در هفته پایانی اجرا.
نقطه قوت این نمایش، دکور و طراحی صحنه آن بود اما تجربهای موفق در کارنامه ثروتی نبود.
۵۷۵۷