فیلم پادشاه یاغی، یکی از بهترین، ساختارمندترین و شُکوهمندترین فیلمهای درام حماسی ـ تاریخی چند سال اخیر است. پادشاه یاغی، از آن دست فیلمهای خوشساخت، دراماتیک و هُنرمندانهای است که از همان ابتدا و سکانس آغازین، با پرداخت بیشیلهوپیلهی روایت و شخصیتپردازی مُتناسب و هدفمند کاراکترها، بهخوبی موتور نهچندان قُدرتمند، مُستهلکشده و زواردررفتهی خود را با صدای گوشخراش و کرکنندهای روشن میکند و در ادامهی داستان، مفهومپردازی بُغرنج روایت چنان اُوج میگیرد که سایهی مالیخولیایی خون، مرگ و نیستی بر تکتک ثانیهها و لحظات فیلم سایه میاندازد و باوجود تیرهوتار بودن شالودهی روایتی آن، خوشبختانه با اثر چندان خفهکننده و افسردهواری روبهرو نیستیم که ذهنها را از ژرفای درون، بیرحمانه بخراشد و ماهیّت داستان نیز هیچگاه به سمتوسوی تراژدی مورمورکنندهای پیش نمیرود و نقش عُنصر و مؤلفهی شوریدگی مُزمن عاطفه و انگیختگی مُتلاطم هیجان فیلم بهمراتب خیلی بیشتر از مُحتوای تراژیک آن است و همین موضوع سبب میگردد که صحنههای نبرد و پیکار فیلم ـ بهخصوص نبرد خونین پایانی ـ چنان تماشاگر را ازخودبیخود، مُلتهب و شوریدوار سازد که بُهتزده، سردرگم و درعینحال ناآرام و بیقرار، برای لحظهای نتواند پلک بزند و از صفحهی نمایشگر چشم بردارد و به گمانم صحنههای نبرد فیلم پادشاه یاغی ـ بهخصوص نبرد حماسی لودون هیل ـ یکی از جذّابترین، واقعگرایانهترین و درعینحال برجستهترین صحنههای جنگی است که در تاریخ جلوههای ویژهی سینمای هالیوود، ساختهوپرداخته شده است و این رویداد شگفتانگیز، نهتنها افسونگر روان بلکه بهغایت مبهوتکننده و اعجابانگیز نیز است.
موضوع فیلم پادشاه یاغی، منباب یک روایت واقعی غُبارگرفته از ژرفای تاریخ ظُلمتزدهی اروپای بدویِ قرونوسطا است و شالودهی محتوایی فیلم، پیرامون استقلالخواهی اسکاتلندیها از پادشاهی کبیر انگلستان دور میزند و درونمایهی داستان به بعد از شکست سنگین ویلیام والاس ـ رهبر آزادیخواه اسکاتلند ـ در جدال فالکیرک بازمیگردد که مُتعاقب آن، قبایل درماندهی اسکاتلند با انگلستان از در صلح واردشده و بهنوعی تسلیم ـ و البته سرافکنده ـ میشوند و اندکی بعد، با دستگیری و اعدام ددمنشانه و بیرحمانهی والاس، مجدداً شور و شعف استقلال و عدالتخواهی در میان مردم اسکاتلند بلند شده و این بار رابرت بروس ـ یکی از یاران قدیمی والاس ـ مجدداً تلاش میکند که با مُتحد کردن قبایل ازهمگُسستهی اسکاتلند، کار ناتمام والاس را به پایان برساند و فیلم پادشاه یاغی، روایتگر این واقعهی تاریخی تراژیک و تلاشهای جانکاه رابرت بروس در مسیر استقلالخواهی و رستگاری یک ملّت است.
ریتم روایت فیلم پادشاه یاغی، کاملاً مُتناسب، خوشآهنگ و سیّال است و از همان سکانس آغازین تا آخرین سکانس، تماشاگر برای لحظهای احساس کسالت، خوابآلودگی و سردرگمی نمیکند و اتفاقاً شروع نظاممند و پرداختشدهی پادشاه یاغی، از نُقاط قُوت و قابلستایش آن محسوب میگردد که در کمتر از سی دقیقه و با یک مُقدّمهچینی هدفمند و درعینحال یک شخصیتپردازی ساختارمند، به ناگاه همهی ارکان روایی باقدرت و عظمت تمام روی ریل میاُفتد و داستان با سرعت مُناسب و درعینحال سرسامآور و هیجانانگیزی شروع به پیشروی میکند و شیوهی روایت پُرفرازونشیب و مُتلاطم داستان بهگونهای است که هر ثانیه و هر دقیقهای که از جریان فیلم میگذرد، فنر بهغایت درهمتنیدهی مفهومپردازی غایی، هرلحظه بیشتر فشرده و مُتراکم میگردد و این فشردگی مُزمن، خبر از یک رهایی طُوفانی و فوران دیوانهوار و عُصیانگرانه در پایان فیلم میدهد و این فنر فشرده، در جمعبندی فیلم چنان یکباره، تکانشی و ازهمگسستهوار از جا میپرد و میجهد که حقیقتاً اگر تماشاگر تحت تأثیر جنگ شُکوهمند، هولناک و خیرهکنندهی پایان فیلم، زبانش بند بیاید و از شدّت شور و هیجان، افسارگسیخته و ازهمفروپاشیده، سر به کوی و بیابان بگذارد، بر او ایراد و خُردهای نمیتوان گرفت.
پادشاه یاغی، یک اثر مُستندگونه از نزاعها و کشمکشهای سیاسی ـ تاریخی اروپای قرن چهاردهم میلادی است و هرگاه صُحبت از یک روایت خاک خوردهی تاریخی ـ با درونمایهی سیاسی ـ به میان میآید، احتمالاً بیانصافی، سیاهنمایی و گاه تحریفهای نابخشودنی آغشته به دروغ و خیانت، کمترین و پیشپااُفتادهترین رویدادهای تراژیکی است که در چنین آثاری، میتوانیم شاهد و نظارهگر ژولیدهوار آن باشیم و بالطبع فیلم پادشاه یاغی نیز نمیتواند از این قاعدهی مُهم، مُستثنا و مُبرا باشد ولی به گمانم در یک اثر هُنری نظاممند نظیر پادشاه یاغی، آن عُنصر و معیاری که بیشتر میتواند از اهمیت برخوردار باشد؛ نحوهی ساختاربندی شاکلهی روایت، مفهومپردازی مؤلفههای داستان و قاببندیهای بصری ـ فُرمیک است و نوع نگاه نقادانه و مُتفکّرانهای که میتوان به چنین آثاری داشت، باید بیشتر پیرامون ارزیابی و تحلیل زیباییشناسی ساختاری ـ محتوایی اثر دور بزند و بنابراین هرگونه اظهارنظر منباب واقعگرایی روایت و تطبیق موبهموی آن با حوادث تاریخی، نهتنها از حوصلهی این بحث و نوشتار خارج است بلکه ازلحاظ مفهومی و منطقی، پرداختن به چنین مواردی ارزش هُنری و زیباییشناسی چندانی هم ندارد و بنابراین، فیلم پادشاه یاغی را ازلحاظ ارزیابی و سنجش تاریخی ـ محتوایی، موردبحث، بررسی و واکاوی قرار نخواهیم داد و صرفاً بر روی فُرم ساختاری و بافتار محتوایی آن تمرکز خواهیم نمود.
نُکتهای که به گمانم نیاز است اشارهای هرچند مُختصر و مُفید به آن داشته باشم، مفهومی است که تحت تأثیر همین روایت مُنحرفانه، دروغین و ساختگی رویدادهای سیاسی ـ تاریخی قرار دارد و این نُکتهی اساسی، همانا به نوع شخصیتپردازی و مفهومپردازی زیروبم روایی کاراکترها بازمیگردد. در پادشاه یاغی، همانند بسیاری از فیلمهای معمول، با یک سری شخصیت روبهرو هستیم که در دو سر یک پیوستار قرارگرفتهاند؛ یا اشخاصی کاملاً تیرهوتار، شیطانی و ستمگر هستند و یا اشخاصیاند که لبریز از پاکی، انسانیّت و زیبایی و روشنی سرشت هستند و تلاش پیگیرانهی روایت داستان برای اینکه در لحظات و ثانیههایی از فیلم، برخی شخصیتها را به میانهی این طیف و پیوستار کذایی بکشاند و تصویر خاکستریِ پژمرده و رنگورورفتهای از آنان ارائه دهد، به شکست مُفتضحانهای میانجامد و نمونهای از این تلاشها، برخی مفهومپردازیها برای عُمقبخشی و چندلایهسازی شخصیتهای ادوارد و رابرت بروس است که به نتیجهای رضایتبخش و قابلقبول مُنجر نشده است. البته من انتقادی به این وضعیت بهظاهر بُغرنج و اعصابخُردکن نیز ندارم زیرا که معتقد هستم اصولاً شخصیتپردازی کاراکترها در بستر روایتهای تاریخی، عموماً با پیچیدگیها و دشواریهای بهغایت پُرپیچوخم و سایهواری همراه بوده است و چنین چشمانداز نااُمیدکنندهای، شاید در ظاهر اندکی لجامگسیخته، آزاردهنده و مُضحملکننده به نظر برسد اما در بستر یک داستانپردازی قوی و در لابهلای یک روایت ساختارمند و سیّال، احتمالاً این کژیها و نقایص کمرنگ و کمفروغ شده و درنهایت شگفتی، رنگ خواهد باخت و اصولاً باید به خاطر داشته باشیم در داستانهای تاریخی که در آن، کُهنالگوی قهرمان، نقش برجسته و شُکوهمندی در روایت پُرفرازونشیب قصه دارد، حضور قُدرتمندانهی ضدقهرمانی شرور و اهریمنی در مقابل آن، یک لازمهی مُدبّرانه و بُنیادین برای ساختاربندی شالودهی داستان است و خاکستری و چندلایه بودن کاراکترها ـ چه قهرمان و چه ضدقهرمان ـ صرفاً یک مُؤلفهی مُحتوایی اضافی و فرعی است که وجودش میتواند رنگ و بوی بهتر، جذّابتر و خوشایندتری به داستان بدهد اما فقدان آن نیز، آسیب و نقص چندانی به روایت موزون قصه وارد نمیسازد.
ایفای نقش بازیگران در فیلم پادشاه یاغی، بدون اغراق چشمنواز، خیرهکننده و هُنرمندانه است و کاراکترها شاید از حیث مفهومپردازی محتوایی، اندکی به سمتوسوی تیپ میل کنند اما هُنرنمایی هوشمندانهی آنان و نیز برخی عُمقبخشیهای هدفمند روایت، توانسته است دستوپای بازیگران را در به نمایش گذاشتن باورپذیر و واقعگرایانهی شخصیتها، باز بگذارد و نتیجهی نهایی نیز ـ حداقل از دیدگاه من ـ کاملاً رضایتبخش و راضیکننده بوده است. برای مثال، آرون تایلورجانسون بهخوبی توانسته است از پس نقش دشوار و مُشمئزکنندهی جیمز داگلاس بربیاید و نمایش تهوّعآور و مورمورکنندهی او در قالب شخصیتی سرشار از حس مُتعفّن نفرت، کینهتوزی، عداوت و تشنهی عدالت و انتقام، در تکتک صحنهها و سکانسهای فیلم خودنمایی میکند و باوجود سانتیمانتال بودن و تظاهرمآبانه بودن برخی جنبههای کاراکتر او، اما بازهم نمایش تایلورجانسون تحسینبرانگیز و بسیار ستودنی ازکاردرآمده است. همچنین هُنرنمایی زیرپوستی و اُستادانهی کریس پاین در نقش رابرت بروس، بدون تردید پُرفروغ و درخشان بوده است و نمایش اندیشناک، مُتفکّرانه، متین و درعینحال جاهطلبانه و آزادیخواهانهی او که گاهی اوقات با مؤلفهی خشونت و خشم در هم میآمیزد، دستکمی از روایت مُستندگونهی یک زندگی واقعگرایانه ندارد و این موضوع تحسینبرانگیز، توانمندی ژرف کریس پاین در امر بازیگری را میرساند. همچنین در مورد فضاسازی و صحنهآرایی فیلم لازم است بگویم که همهچیز در ایدئالترین و کاملترین وضعیت ممکن خود قرارگرفته است و روایت بصری و فُرم ساختاری فیلم، بهخوبی توانسته است که اسکاتلند قرن چهاردهم میلادی را با تمام جُزئیات ریزودرشتش بازسازی کند و تماشاگر بُهتزده و کرخت را به درون تاریخ سرد، نمور و بهغایت خشن و هولناک قرونوُسطا پرتاب نماید و تمام نبردهای کلاسیک و قرونوسطایی که تماشاگر پیشازاین در فیلمهای گوناگون تماشا کرده است، در مقابل عظمت شُکوهمند و واقعگرایانهی نبرد پایانی پادشاه یاغی، بهسان پشهای مُزاحم و بیارزش در مُقابل کژدم یا عقربی زهرآگین، سیاه و مخوف است و این نُکتهی خردمندانهای است که تماشاگر هیچگاه آن را از یاد نخواهد برد.
درنهایت اینکه پادشاه یاغی، روایتی فرساینده و مالیخولیایی از بهای تلخ آزادی و استقلال جانفرسای یک ملّت درماندهی دربند و اسارت است و اثر ساختارمند و قابلاحترامی است که به بهترین شکل مُمکن و بدون آنکه در ورطهی ژرف و مُرداب شوم ناسیونالیسم افراطی و سانتیمانتالیسم میانتُهی بیفتد و همچون نادانی بیخرد در درون ذات مخوف منجلابی آن، دیوانهوار و احمقانه دستوپا بزند، روایت حماسی و بهغایت شُکوهمند و دراماتیک خود را برای تماشاگر مُشتاق و کنجکاو، تعریف مینماید و به گمانم اگر نگاهی تیزبینانه و اندیشمندانه به فیلمهای درام حماسی ـ تاریخی دو دههی اخیر سینمای هالیوود داشته باشیم، پادشاه یاغی تنها اثری است که میتواند شانهبهشانهی فیلم باشُکوه Braveheart اثر تراژیک مل گیبسون حرکت کند و ازلحاظ مفهومپردازی محتوایی ـ ساختاری، با آن رقابت نزدیک و تنگاتنگی داشته باشد و شاید این موضوع، از کُمدیها و طنزهای تلخناک، غیرمعمول و بهغایت رواننژند روزگار باشد که پادشاه یاغی، درواقع ازلحاظ مُحتوایی نیز یک ادامهی مُستقیم ـ دوباره تأکید میکنم مُستقیم ـ بر شاهکار فراموشنشدنی گیبسون محسوب میشود که ازلحاظ داستانپردازی مفهومی، تکمیلکننده و تکاملبخش روایت گیبسون از تاریخ است و اگر میخواهید لذّت ـ و البته فهم و درک ـ دوچندانی از تماشای پادشاه یاغی ببرید، به نظرم نخست فیلم شجاع دل گیبسون را تماشا کنید و سپس به سُراغ پادشاه یاغی بیایید. بله فیلم پادشاه یاغی، از آن دست فیلمهای پُخته، خوشساخت و ساختارمندی است که با خیال آسوده، باوجدانی فراغ و ضمیری اندیشناک، میتوان به آن لقب شاهکار داد و هیچگاه بابت این اقدام، پشیمان، مُتأسف و اندوهناک نشد.